بـاور نکــــــــنید...
دیگر هیــچ نمی گویم ...
سکوت می کنم ...
تمام اختیارم را در اختیار ِ چشم هایم میدهم
تا هرچه قدر که میخواهند اشک بریزند ...
این روزها چشمانم،خـــدای من شده اند ... حرف،حــرف ِ آنهاسـت
گاهی در ظلمتی فرو می روم که خود هم نمیدانم کجاست
در دنیایی هستم که _دورغ چرا_ می ترسم
می ترسم از تاریکی اش ... از تنهایی خودم ... واز خیلی چیز های دیگر ...
این روزها لحظه هارا تک تک می شمارم
"مُـدام با ثانیه ها در جنگم" ...
کاش هر چه زودتر تماما شود این کابوس :(
آرام قدم بر میدارم ... زانوهایم سست می شود
کاش به پایان رسد این روزهای دلهــره آور :(
***
دروغ میگویند ابرها؛ اگر اعتراف نکنند که بارش اشک های من از اشک های شان پیشی گرفته!
باور نکنید حرف های خورشید را اگر نگوید در این روز ها چه زخمی که نخورده ام ...
وای به حال شب و مهتاب اگر گریه های شبانه ی مرا بر ملا نکند ... واز اشک های بی امان ِ شب های سرد ِ دلتنگی ام چیزی نگوید ...